خاطره کودکانه | روز بزرگ من
  • کد مطالب: ۱۴۱۸۰۲
  • /
  • ۱۷ دی‌ماه ۱۴۰۱ / ۱۱:۲۳

خاطره کودکانه | روز بزرگ من

روزی به‌یادماندنی برای همه بود. چشم‌ هم‌کلاسی‌هایم هم مانند من از خوشحالی برق می‌زد.

طیبه ثابت  - روزی به‌یادماندنی برای همه بود. چشم‌ هم‌کلاسی‌هایم هم مانند من از خوشحالی برق می‌زد. آدم وقتی خوشحال باشد، انگار همه‌چیز زیباتر به‌نظر می‌رسد. آن لحظه دانه‌های زیبا و سپید برف بازی‌کنان و چرخ‌زنان از پشت پنجره به کلاس ما نگاه می‌کردند.

خانم معلم در حالی که هدیه‌های کادوپیچ‌شده‌ی جشن تکلیفمان را روی میز می‌گذاشت گفت: سلام به دخترخانم‌های خوبم! بگویید ببینم! امروز که روز بزرگ زندگی‌تان است، چه‌طورید؟ همه یکصدا گفتیم: عالی! خانم غیاثی خندید و ادامه داد: خب، دخترهای عزیز! جشن مکلف شدنتان باز هم مبارک!

در حالی که به هرکداممان یک تسبیح فیروزه‌ای زیبا می‌داد گفت: بچه‌های عزیزم! از امروز شما به سن تکلیف رسیده‌اید و می‌توانید مانند بقیه‌ی آدم‌بزرگ‌ها با خدای مهربان به وسیله‌ی نماز و دعا گفت‌وگو کنید. از امروز، خدا بیشتر دوستتان دارد چون باحجاب‌تر و باوقارتر شده‌اید.

ریحانه گفت: اجازه؟! ما از پدر و مادرمان یاد گرفته‌ایم و بلدیم با تسبیح ذکر بگوییم. ۳۴ تا «ا... اکبر»، ۳۳ تا «الحمدلله» و ۳۳ تا «سبحان‌ا...» یعنی تسبیح حضرت زهرا (س).

ناهید در حالی که تسبیحش را بالا نگه داشته بود گفت: اجازه خانم؟! ما خیلی خوشحالیم که دیگر واقعی واقعی بزرگ شده‌ایم و از توی کلاس آمادگی‌ها به کلاس بالاتر رفته‌ایم. بچه‌ها همه زدند زیر خنده!

خانم غیاثی گفت: بله، از حالا دیگر بهتر می‌توانید به دیگران نشان دهید بزرگ و دانا شده‌اید. ناهید گفت: اجازه؟! چه‌جوری؟ خانم غیاثی جواب داد: خیلی ساده! با همین حجاب خوب وکامل و زیبا، با همین رفتار باوقار خود.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.